رمان خواهر های وحشی5
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!

اینقدر تو ماشین بحث و کل کل کردیم تا بالاخره به خونه خاله سودابه که بهش میگن سودی رسیدیم قربون خالم برم چقدر من آخه دوسش دارم خدایا....اصلا نمیدونم چطوری بهش ابراز احساسات کنم...دی:

از ماشین پیاده شدیم و به طرف در قهوه ای رنگ خونشون رسیدیم

زنگ و زدیم و وارد خونه شدیم و با اسانسور رفتیم طبقه سوم(اه اه خونشونم طبقه سوم بود نحس نحس....)

سودی-وایییی سلام خاله جونم خوش اومدی عزیزم بیا تو دلم برات یه ذره شده بود یه وقت خبری از ما نگیریا

طوری که نشنوه گفتم:چشم حتما....مرسی خاله منم خوبم یکم نفس بکش قربونم بری....

سودی-سلام زری جون(مامانم)خوش اومدی

-مرسی عزیزم

اینقدر احوال پرسیا طول کشید تا بالاخره خاله جون اون هیکل گندشو از جلو در کنار کشید تا ما وارد شدیم

ماشالله هیکل نبود که ....هییییکککللللل بوووود

با شوهر خالمم سلام علیک کردیم و رسید به کسی که واسش غش و ضعف میرفتم پسرخاله گل تر از گلم کیومرث.....

چیلش(همون دهنش به شیرازی)اندازه 10 متر گشاد شده بود

رفتم جلوشو صاف زل زدم تو چشماش خیلی بی احساس و بی تفاوت لبامم کج کردم

کیو-علیک

-.....

-فهمیدم برو اونور برم با خاله سلام کنم

یه میلی مترم تکون نخورد عین این اسکلا شده بود

تا چند ثانیه وایساده بودم اونم همین طوری به من زل زده بود یهو یه جیغ بلند کشیدم بدبخت رید تو خودش .......ده متر پرید هوا ....عاشق این کار بودم همیشه بچه های مدرسه هم اینجوری اسکل میکردم .....کل اهالی خونه به من نگاه میکردن

تا ده شمردم بعد ساکت شدمو رفتم کنار

کیو-وای وای ترسیدم این کارا دیگه قدیمی شده ....زهرمار بگیری

-برو عامو...برو دست خدا.....شلوارت تیره ست پیدا نیست .....وگرنه من که میدونم اون تو چه خبره....

کیو-پر رو نشو نازان ....

-عین خودش اداشو در اوردم:پررو نشو نازان..عامو بی برو حوصلت ندارما

-بابا شیرازی...

-هه هه هه

..............................

یه یک ساعتی میشد عین اسکلا نشسته بودم کسی تحویلم نمیگرفت ....دیگه داشتم دیوونه میشدم..بزرگترا که داشتن قلیون میکشیدن و حرف میزدن کیو هم و اتاقش یه غلطایی میکرد .....

-مااااااماااااان

-بگو..

-منو ببر کلاس

-هنوز زوده

-اه مامان

سودی-کلاس چی میری عزیزم

-کاراته و کنگ فو

-اوه اوه نفلمون نکنی

-نگران نباشید خاله زورم به شما یکی نمیرسه

سودی-هههههه.......چند وخ میری؟

-حدود9 سال

-آفرین به به ....

کیو-مامان زیاد به خودت نگیر هیچ عرضه نداره از هیکلش پیداست

با این حرف کیومرث فکری تو ذهنم جرقه زد

-باشه پس به موقع نشونت میدم کی عرضه نداره

-کیو-هنوز خیلی جوجه ای

حوصله کل کل نداشتم به هیچ وجه

-مامان بریم

-با بابات برو

-بابا بریم

بابا-وای نمیشه یه امروز و نری

-نه

-خیلی خب پس برو سریع اماده شو

.................................

به در سالن که رسیدم از بابا خداحافظی کردم و وارد شدم اوووف چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود همش 4 روز نیومده بودماااا ولی چه کنیم دیگر ....

قبل از اینکه برم تو سالن به میشا زنگ زدم که بچه ها رو خبر کنه بیان پاتوق.....اصلا دلم نمیخواد بعد کلاس برم خونه خاله اینا........

..........

-به به بالاخره رسیدین داشتم میچریدم علفا رو میخوردم...

ستی-نوش جونت عزیزم

-نترس برای شمام نگه داشتم میخواید؟

مهیا-یه دقیقه ببندید اونو ...اینقدر باهم کل کل نکنید..نازان برو تو دیگه والا تا دو دقیقه دیگه ما هم باید بچریم

پاتوقمون کنار یه ساختمون بود یه انبار یا میشد گفت اتاق خیلی خیلی بزرگ حدود 130 متری که فقط یه دستشویی داشت و هیچ با بچه ها چند دست مبل و میز و ..... که لازم میشد اونجا گذاشته بودیم خیلی خشگلش کردیم از همون پارسال...عاشق اینجا بودم هر وقت دلم میگرفت میمدم اینجا..

ستی-بچه به اینم فکر کردین امسال کنکور داریم ...وای جالا چیکار کنیم من که میرم آزاد

-شما خیلی اشتباه میخورید هممون باید یه جا بیوفتیم هممونم که یه رشته ایم پس مشکلی نیست .... وای بچه فکرشو کنید تو دانشگاه..(من آمده ام دانشگاه رو آباد کنم ...وای من آمده ام..)

میشا-نازان بس کن ...بچه ها یعنی اگه بخواید تو دانشگاه کرم ریزی...انگلک بازی ...کارای خرکی و... انجام دهید با برادران بنده طرفید

ستی-اوه اوه من یکی که نیستم

میشا-حالا از ما گفتن بود

و رسیدیم به میشا که از اول گفتم که چادری بود و توی خانواده مذهبی تخصصشون هم تو ارشاد کردن بود بود

ایشون برادران زیادی از قبیل:گشت ارشاد..ستاد..مبارزه با انگلک بازی..نیرو انتظامی و ... دارن

ستی-بچه به نظرتون چرا پسرا میرن سربازی دیگه بعضیاشون دانشگاهم میرن ..خیلی خپلن خدایی...ای کاش میشد منم میرفتم سربازی..

یه لحظه همه رفتن تو فکر...تو فکر سربازی رفتن چقدر باحال میشد خدایی هممون با موی کوتا چکمه...وااااایییی

(نازان-ستی اون پسره رو بکششششش....

-نه گناه داره

من-مهیا اون خشابارو پر کن زود باش

-عامو یه دقیقه وایسا لاکم خشک شه

من-اه بچه ها چرا شلیک نمیکنید

میشا-وایسا موهامو ببندم..

من-بچه ها فردا میریم خط مقدم

ستس-وای حالا من چی بپوشم..............)

-نازان....نازان...

-بله

-کجایی دختر؟!

-هیچی به این فکر میکردم که سربازی اصلا به ما نیومده همون دانشگاهم از سرمون زیاده....


نظرات شما عزیزان:

susi
ساعت0:41---6 تير 1395


tika
ساعت13:41---20 خرداد 1395
وااااااای خواهشا زود زود بذار

zeynab
ساعت6:07---18 خرداد 1395
رمان جالبی نیست خیلی لوس کلیشه ایه

رها جووووووووووووون
ساعت16:15---19 ارديبهشت 1395
افتضاح خیلی کوتاس معلومه نویسندش بی تجربس

maral
ساعت3:24---12 ارديبهشت 1395
حداقل کاشکی اول کاملش میکرد بعد میزاشتش رو وب

mah.die
ساعت19:18---11 ارديبهشت 1395
مردم بابا میشه خواهشا بقه ی رمانو بزاری؟مارو دق دادی

arshin
ساعت1:51---11 ارديبهشت 1395
میشه گفت یه رمان قابل قبول بود لطفا بقیشا بزار مردم که علاف جناب عالی نیستند سرکار خانوم

mobina
ساعت15:32---3 ارديبهشت 1395
ببین یا بزار یا مامان بابام بی مبینا میشن

23
ساعت17:13---14 آذر 1394
چه متن سبک و بدی دارهههه
اصلا نمیشه خوندش چرته باوووو


tuska
ساعت22:48---15 آبان 1394
خوهشــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــا
بقیشــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــو
بـــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــزار<b r />


Nazanin
ساعت3:39---12 شهريور 1394
آقا به جون خودم نه ولی به جون شووماا سکته میکنم اگه ادامه نذاری

تازه انقدم کم نذار پوووووککککککیییییییدددددددیییی یم بااااووووووو<img src="http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(13).gif" width="18" height="18"><img src="http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(13).gif" width="18" height="18"><img src="http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(13).gif" width="18" height="18"><img src="http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(26).gif" width="18" height="18"><img src="http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(26).gif" width="18" height="18"><img src="http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(26).gif" width="18" height="18"><img src="http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(30).gif" width="18" height="18"><img src="http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(30).gif" width="18" height="18"><img src="http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(30).gif" width="18" height="18">


Nazanin
ساعت3:36---12 شهريور 1394
آقا به جون خودم نه ولی به جون شووماا سکته میکنم اگه ادامه نذاری
تازه انقدم کم نذار پوووووککککککیییییییدددددددیییی یم بااااووووووو
پاسخ:عزیزم نویسنده اش نمیاد بذاره


اناهیتا
ساعت12:49---10 شهريور 1394
لطفا زودتر بقیش رو بزارید

yegan
ساعت2:38---6 شهريور 1394
بقیه نداره ؟

پردیس
ساعت17:30---31 تير 1394
خیلی دیر میزارید ولی اگه زود بزارید رمان عالییهههههههههههههه

raha 77
ساعت16:33---10 تير 1394
ادامه داده میشه؟
پاسخ:بستگی ب نویسنده داره


باران
ساعت21:13---19 خرداد 1394
خیلی خوب بود لطفا زود بزار حدقل تا آخر خرداد تمومش کن لطفا زود بزار من طاقط ندارم

آیدا
ساعت16:26---19 خرداد 1394
سلام آجی من آیدا تو لنزورم وبت عالیه♥♥

.niloo
ساعت15:09---3 خرداد 1394
:) jalebe^_^

مهسا
ساعت21:59---20 ارديبهشت 1394
چرا اینقدر دیر میذارن و چرا اینقدر کمم؟؟

نفس
ساعت23:52---30 فروردين 1394
خیلی باحاله:)

Zizi
ساعت14:54---8 فروردين 1394
بقیش کو؟
پاسخ:نویسنده ی مربوطه میذاره


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : چهار شنبه 15 بهمن 1393برچسب:رمان خواهر های وحشی،رمانی ها,
ارسال توسط fati_fire